خانه سیاه است



برگا میریختن

نگاشون میکردم برگا میریختن بهت گفتم برگا دارن میریزن گفتی اره دیگه وقت مرگشونه گفتن قشنگ دارن میمیرن گفتی اره نارنجیا همیشه قشنگ میمیرن برگا میریختن رو زمین بارون میزد گلی میشدن کثیف میشدن میمیردن برگا میریختن بهت گفتم برگا دارن میریزن گفتی آخراشه الان برگا هم تموم میشن میمونه فقط درخت تنهای تنها وسط حیاط تو سرما برگا میریختن گفتم چقد دلم میخواد درخت باشم گفتی باشی؟ خندیدم که نه دوست دارم تنها باشم وسط حیاط تو پاییز درختا قشنگ میشن دیگه گفتی با مرگ برگات چیکار میکنی؟ برگا میریختن گفتم کنار میام بهار میاد دیگه مگه چقدر طول میکشه برگای بهتر میان دیگه برگا میریختن گفتی اره بهار که بیاد برگای بهتری میان منم دستاتو گرفتم برگا میریختن به برگا نگاه کردیم سرد بود باد میزد و برگا میریختن بارون میزد و برگا دفن میشدن برگا میریختن و چایی میخوردیم منتظر بهار بودیم پاییز داره میره زمستون که بیاد و بره بهار میاد گفتی بهار که بیاد برگای جدید میان گفتم برگای قدیمی رو فراموشن میکنیم؟ گفتی اره ولی نگفتی ما که درخت نیستیم نگفتی ما آدمیم نگفتی برا آدما بهار دیر میاد نگفتی قرار نیست برام دیگه بهاری بیاد نگفتی من میشم اون درختی که بهار و تابستون نداره نگفتی قراره این درخته برگاش فقط بریزه نگفتی بهار خیلی دوره نگفتی این سرما میادو ریشه هارو میسوزونه نگفتی قراره برگ بشی نگفتی قراره بریزی نگفتی قراره سردبشی زرد بشی بیوفتی باد ببرتت خیس بشی دفن بشی نگفتی قراره سرد بشه نگفتی بهار دوره برگا دارن میریزن نگفتی درخت کنار نمیاد نگفتی این درخت غصه میخوره نگفتی میشکنه نگفتی تو جهان تبر هست نگفتی هیزم میشم نگفتی میسوزم نگفتی آتیش هست نگفتی وقتی برگ بشی و بیوفتی سرما نمیره نگفتی دنیا قشنگ نیست گفتی قراره همه چی خوب بشه نگفتی خوب از دید تو چیه نگفتی هیچی نگفتی و من فقط نگات کردم مث برگا که میریزن نگات کردم میریختی و نگات میکردم من نمیدونستم وقتی برگا بریزن تو هم دفن میشی فک میکردم قراره بازی باشه تو بری زیر تپه برگای نارنجی و من دنبالت بگردم پیدات کنم بغلت کنم گرم شم نگفتی برگا میریزن آدما میریزن اشکا میرین نگفتی اشکا میریزن نگفتی اینارو نگفتی قراره شبا اشکا بریزن روزا اشکا بریزن تو عروسیا اشکا بریزن نگفتی قراره هرلحظه باشی و نباشی نگفتی قراره وقتی چشمامو باز میکنم اینجا نباشم نوفتی قراره آوار بشی تو قلبم برگا میریختن به برگا نگا کردم نگفتی پاییز که بره توهم میری گفتی پاییز باهم داستان داریم زیادم داریم به همه گفتم پاییز قراره برام بهار بیاد نگفتی داستانی در کار نیست نگفتی قرار نیست بهار بیاد نگفتی این پاییز از زمستونم بدترشده نگفتی اینجا قراره فقط من زجر بکشم نگفتی قراره مچاله شم بیوفتم گوشه تخت نگفتی قراره مث دیوونه ها بخندم گریه کنم نگفتی قراره گوشه اتاق زانومو بغل کنم گریه کنم نگفتی قراره فقط برای دوباره دیدنت زجر بکشم نگفتی قراره نباشی برگا دارن میریزن پاییز داره میریزه نگفتی قراره برگا همیشه بریزن من همیشه سیاه باشم درخت همیشه تو سرما باشه تنها باشه غمگین باشه سرما باشه


کاغذ های سفید را از کیفش بیرون کشید و کیفش را روی زمین انداخت. به سرعت به سمت میزش که گوشه اتاق بود رفت و صندلی را عقب کشید. پشتی صندلی به دیوار گچی برخورد کرد و کمی گچ رو زمین ریخت.

روی صندلی نشست. قلمش را در دست گرفت و شروع به نوشتن کرد.

موضوعی نداشت، فقط نوشت.

هرچیزی را که می‌توانست نوشت، هرچیزی که توی مغزش بود را روی کاغذ ریخت. انگار هرلحظه گلوله‌ایی به مغزش برخورد می‌کرد و محتویات مغزش روی کاغذ می‌پاشید.

درد دستش را نادید گرفت، خط به خط و کاغذ پشت کاغذ پر کرد و به گوشه‌ایی از میز هل داد.

میز پرشده بود، قلم دیگر توان نوشتن و ماندن در دستش را نداشت.

میلرزید، ولی باید می‌نوشت. باید تمام میشد، باید حرف میزد، باید تمیز میکرد کوچه پس کوچه های مغزش را.

باید هایش را نوشت، از چشمهایش نوشت، از لبخندش، از کت آبی معروفش، از همه چیزش.

نوشت و نوشت و نوشت. وقتی خط های کاغذی را تماماً پر میکرد، بی معطلی به سراغ بعدی میرفت، حالا دیگر به غلط های املایی و دستوریش هم توجهی نداشت. قلمش شکست، مهم نبود، هرچیزی نداشته باشد در کشوی میزش قلم زیاد دارد. این نشد خب بعدی.

باز هم نوشت، از اسمان نوشت، از نوشتنش نوشت، از میز و دفترش نوشت، از کیفی که با دهانی باز از گوشه اتاق به او خیره شده بود هم نوشت، از نفس کشیدنش، از آهنگایی که گوش داده بود، از قدم زدنش هم نوشت.

خسته شده‌بود، از خستگیش هم نوشت.

دیگر چشم هایش خط هارا جابه جا می‌دیدند، یا یکی درمیان می‌نوشت، یا روی یک خط دوبار می‌نوشت، گاهی وقت‌هاهم کج می‌شد، سقوط میکرد و اوج میگرفت، ولی بازهم مهم نبود، باید مینوشت و همین کار را کرد. نوشت و نوشت، بعضی از کاغذ ها زیر دستش پاره و سوراخ می‌شدند، از آن ها هم نوشت. از مرگشان که چقدر زیبا بود. از حسرت هایش نوشت، از تو نوشت.

خسته شد، توان نداشت.

قرمزی چشمهایش را می‌دید !

بلند شد، قلم را پرت کرد کاغذ هارا زیر دستش جمع کرد، قوطی جوهر را از درون کشو در آورد و روی کاغذ ها خالی کرد. با دستش قشنگ سیاهشان کرد. دیوار گچی زخمی هم سیاه شد. 

تمام کاغذهارا جوهری کرد و میز را هم مورد عنایت قرار داد. لباس هایش سیاه شده بود. دستش تا بالاتر از مچ سیاه بود. دست جوهری و سیاهش را روی صورتش کشید.

سیاهِ سیاه که شد از پنجره به بیرون نگاه کرد. آنجاهم سیاه بود. حالا خودش هم شب شده بود. خوابش می‌آمد.

روی تختش دراز کشید و به این فکر کرد که فرداهم باید بنویسد.


این روزها اتفاقات جدیدی برایم رقم میخورد. گم میکنم، همه چیز را گم میکنم، قبلا فقط خودم را گم می‌کردم اما حالا حتی کلید برق اتاقم را گم می‌کنم.

دستم را روی دیوار سرد اتاقم می‌کشم و دنبال برجستگی کلید برق می‌گردم، اما بعد از چند ثانیه میبینم کلید همانجاست روی دیوار روبه‌رویی کنار در ورودی. فراموش میکنم که حالا دقیقا کجای خانه ایستادم و چند ثانیه برای پروسس کردن و بازیابی خودم وقت میخواهم. 

احساس میکنم سوت استارت بیماری آایمر را درون مغزم نواخته‌اند. خوشحالم چون باید فراموش کنم. روزهاست فراموش میکنم این متن را بنویسم، حالا که مقداری از متن را نوشته‌ام فراموش میکنم ادامه‌اش را. فراموش میکنم متن را ارسال کنم شما هم فراموش کنید خواندنش را. بیاید همه فراموش کنیم. خسته‌ایم؟ نه؟ چیزهای زیادی درون مغزمان زندگی می‌کنند و حضورشان و یادشان خستمان می‌کند. باید فراموش کنیم. چیزهای زیادی آن بالا داریم که باید فراموش کنیم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها